حقایق به احساسات اهمیتی نمی دهند. هرچند که این یک اصطلاح اینترنتی است، اما ایدهی جذابی است. حقیقت حقیقت است، چه بخواهیم آن را باور کنیم یا نه. از این اندیشه نتیجه میگیریم که بحث ذاتا فعالیتی منطقی است. در واقع، این به معنی دنبال کردن حقایق و پذیرش بهترین استدلال است. استدلالی که با شواهد بهترین تطابق را داشته باشد.
اما هرگز به این سادگی نبوده است. یونانیان باستان زبانی را که در چنین بحثهایی به کار میرفت، رتوریک (بلاغت) مینامیدند، کلمهای که از رتور به معنای «سخنران عمومی» گرفته شده است. اما از نظر فیلسوفانی مانند افلاطون، رتوریک به طور کامل ضد اخلاقی بود. او میگفت که مناظره کنندگان چرب زبان، تمایل دارند بهدنبال مصالح شخصی خود باشند. هنر تقنین آنها، همانطور که به نحوی برای کشف حقیقت نیکو به کار میرود، به طور آسان به تقلیل اعتماد مخاطبین شخصی دیگر میانجامد. متفکران دیگر تا این حد پیش نرفتند. ارسطو، که کتابی دربارهی رتوریک نوشته است،در واقعیت و مجازی، توجه داشت که استدلال مناسب یا منطق و رتوریک، میتوانند جدا از هم باشند، اما میتوانند همپوشانی داشته باشند، و اغلب هم دارند.
از نظر ارسطو، گفتار متقاعدکننده دارای سه حالت است. اولین مورد، «اِتوس» است، که کلمهای یونانی به معنی «شخصیت» میباشد. اتوس در این زمینه به اعتبار یک شخص مربوط می شود. ما نسبت به پذیرش آنچه که یک پزشک شاغل در مورد واکسیناسیون میگوید، از آنچه یک نویسندهی وبلاگ ناشناس میگوید تمایل بیشتری داریم. حداقل، باید اینطور باشیم؛ هرچند همانطور که در طول همهگیری دیدیم، پیوند بین تخصص و اعتبار به اندازهی گذشته قوی نیست، اما این موضوع متفاوتی است.
دومی، «پَتوس» یا «احساس» است. به قول ارسطو، «قضاوتهای ما در زمانی که از یکدیگر خشنود هستیم و با هم رابطهای دوستانه داریم، مانند زمانی نیست که با هم دشمن هستیم و خاطرهی رابطهای دردمندانه از هم داریم». تصور کنید که مدارک علمی پزشک ما بیماری که تمایل به واکسیناسیون ندارد را متقاعد نکرده است، بنابراین آنها داستانی در مورد یک زوج که در سلامت کامل بودند و از واکسینه شدن خودداری کردهاند را برای بیمار تعریف میکنند. دکتر می گوید که هر دو به فاصلهی 15 روز از همدیگر فوت کردند و چهار کودک خردسالشان تنها ماندند. این «پتوس» است: تلاش برای تحت تأثیر قرار دادن مخاطب با توسل به احساسات قدرتمندی مانند عشق و ترس.
مورد آخر «لوگوس» یا «استدلال» است. این شکل از متقاعدسازی به واقعیت ها و ارقام می پردازد. اگر پزشک ما به این نکته اشاره کند که مطالعات متعدد بررسی شده نشان میدهد که واکسنهای کووید منجر به کاهش ۹۰ درصدی خطر بستری شدن در بیمارستان و مرگ و میر میشوند، آنها به «لوگوس» چنگ زدهاند.
در بحث های معاصر، معمولاً از «لوگوس» برای کارهای سنگین استفاده میشود. این منطقی است که ما از حقایق و ارقام، داده ها و آمار تمجید می کنیم، زیرا می خواهیم استدلال های ما ریشه در حقیقت و واقعیت داشته باشد. در یک دنیای ایده آل، شواهد حرفی برای گفتن دارند. اما در مناظره های عمومی به ندرت این اتفاق رخ می دهد. در دنیای واقعی، استدلالهای منطقاً غیرقابل خدشه هم ممکن است در مخاطب بیاثر باشند. مردم سرسخت هستند، واکنش نشان میدهند، بیش از حد به خود اعتماد دارند، از تغییر میترسند، و از همه مهمتر، آنها از نظر عاطفی روی باورها، ایدهها و ایدهآلها سرمایهگذاری کردهاند. در واقع، باید گفت: اغلب، این احساسات ما هستند که به حقایق اهمیت نمی دهند، و نه برعکس.
برای افرادی که خود را عقلگرا معرفی میکنند، مسئله ساده است: ما فراموش کرده ایم که چگونه به درستی استدلال کنیم. اگر خودمان را آموزش دهیم که به صورت بیطرفانهتری فکر کنیم، بحثهای عمومی ما به مراتب منطقیتر خواهند شد.
این دیدگاه فرض میکند که عقل و احساس چیزهای مجزا و متناقضی هستند. اما تحقیقات جدید در زمینهی شناخت انسان این فرض را به چالش کشیده است. همانطور که آنتونیو داماسیو، عصبشناس، یافتههای این تحقیق جدید را اینطور خلاصه میکند: انسانها نه ماشینهای فکری هستند و نه ماشینهای احساسی، بلکه «ماشینهایی احساسی هستند که فکر میکنند». بیایید آن را بررسی کنیم.
داماسیو در کتاب تحسینشدهاش «خطای دکارت» به افرادی میپردازد که بخشی از مغزشان که پردازش عاطفی را انجام میدهد، یعنی قشر پیشانی، آسیب دیده است. در نگاه اول، به نظر میرسید که این افراد ماشینهای استدلالی بودند: دنیای آنها یک دنیای سیاه و سفید از منطق محض بود که در آن رنگهای خاکستری مبهم احساسات ناپدید شده بودند. با این حال، بی احساس بودن، آنها را منطقیتر نمی کرد. در عوض، آنها در زندگی خود به «تماشاگرانی بیطرف» تبدیل شدند که در تعیین ارزشهای متفاوت برای گزینههای مختلف مشکل داشتند. آنها می توانستند بدانند، اما نمی توانستند احساس کنند. داماسیو نتیجه می گیرد که استدلال، قدرت مستقلی ندارد. بدون احساسات، چشمانداز تصمیمگیری ما «به طرز ناامیدکننده ای مسطح» می شود. به طور خلاصه، برای اتخاذ تصمیمات منطقی به یک ضربهی کوچک از سمت احساسات نیاز داریم.
این چه ربطی به برنده بودن در بحثها دارد؟ به طور خلاصه، برای برنده شدن در یک بحث، باید شنوندگان خود را وادار به تصمیم گیری کنید، آنها باید شما را بهجای حریفتان انتخاب کنند. اگر دانشمندان علوم اعصاب مانند داماسیو درست میگویند و قلب مغز را هدایت میکند، تکیه بر «لوگوس» خالص، مخاطبان را تحت تأثیر قرار نمیدهد، بلکه باید به احساسات آنها نیز متوسل شوید. این به معنای کنار گذاشتن استدلال و گفتن آن چیزی نیست که مردم می خواهند بشنوند. نکته این است که مخاطبان ممکن است تنها زمانی استدلال های بهتر و صادقانهتر را بپذیرند که شخصی که آنها را ارائه میدهد یک ارتباط عاطفی با آنها برقرار کند. به عبارت دیگر، «پتوس» ممکن است بهترین وسیله برای ارائهی «لوگوس» باشد.