اولین بمب درست از بالای سرشان گذشت و تعدادی درخت توس و کاج را درست 20 فوت جلوتر از آنها منفجر کرد. درست در این شلوغی، فیلمبردار باتجربه پیِر زاکرزوسکی فریاد زد که راننده دور بزند، اما بمب دوم قبل از اینکه کسی بتواند واکنشی نشان بدهد منفجر شد.
در سکوت و تاریکی پس از انفجار دوم، خبرنگار بنجامین هال از بُعد زمان خارج شد. او نه دردی احساس میکرد، و نه اصلاً هیچ چیز دیگری. آرام آرام متوجه چهره ای آشنا شد که جلوی او معلق بود. سپس صدای دختر خردسالش را شنید که از او می خواست از ماشین پیاده شود. وقتی حضور دخترش را حس کرد، به نوعی فهمید که اگر قرار است به زندگی ادامه دهد، باید حرکت کند.
او که شوکه شده بود و به شدت مجروح شده بود، هرچه توان داشت به کار گرفت تا از صندلی عقب ماشین بخزد و خودش را بهموقع به بیرون از ماشین بیندازد. لحظاتی بعد سومین بمب منفجر شد.
بن طی معجزهای، از بمبهایی که ماشین قرمز رنگ و کوچکِ تیم فاکس نیوز را منهدم میکرد جان سالم به در برد. این ماشین چند هفته قبل برای پوشش خبری تهاجم اخیر روسیه به اوکراین وارد شده بود. همکار او پیر نیز جان سالم به در برده بود اما روی زمین بود و به دلیل جراحت وارد شده به شریان فمورال خود خونریزی داشت.
وضعیت آنها وخیم بود: به منطقهی جنگی بسیار نزدیک و از پایگاه روزنامه نگاران در مرکز شهر کیف دور بودند. منطقهی اطراف آنها خالی از سکنه بود. وقتی بن به هوش آمد و دوباره از هوش رفت، متوجه شد که جراحاتش قابل توجه است. او همچنین متوجه شد که خودروی آنها از جادهی اصلی به سمت پایین پرتاب شده است و حتی در صورتی که وسیلهی نقلیهای از جاده عبور کند هم آنها را نمیبیند. اگر میخواست نجات بیابد، باید توجه کسی را به خود جلب میکرد، و بنابراین با وجود ناامیدی، در طی تلاشی برای دیده شدن، به آرامی شروع به خزیدن به سمت بالا کرد.
بعد از چند ساعت، بن بالاخره صدایی آشنا شنید. ماشینی نزدیک می شد. در آخرین تلاش خود، او تمام انرژیِ باقیماندهی خود را جمع کرد، و دیوانه وار شروع به دست تکان دادن، فریاد زدن، و حتی پرتاب کردن کلوخ های خاک کرد. هر کاری که برای جلب توجه به ذهنش رسید انجام داد. به زودی احساس کرد دستی پشت کتش را گرفت و بلندش کرد. به دنبال دردی که این اقدام عجولانه به همراه داشت، فقط یک فکر در مغزش میگذشت: آنها نجات یافته بودند.