کمتر کسی را میشود یافت که نسبت به جنایات و اقدامات غیرانسانی که در اردوگاههای کار اجباری آلمان نازی انجام میشد، بیاطلاع باشد. هرکس حداقل شرح آن روایت هولناک را یکبار در جایی خوانده و یا از کسی شنیده است. شاید همذاتپنداری با زندانیان کار سختی باشد اما تصور میکنید اولین واکنش زندانیان در هنگام ورود به اردوگاهها چه بود؟ فکر میکنید اگر با این ذهنیت وارد مکانی شوید که مطمئن هستید جز یک سرنوشت تلخ، پایان دیگری در انتظارتان نخواهد بود، چه حس و حالی خواهید داشت؟
واکنش اولیه زندانیان نسبت به ورود به این اردوگاهها یا بهتر بگوییم قبرستانها، به سه مرحله تقسیم میشد. این سه مرحله همچون حقیقتی تلخ، گویی روی پیشانی همه زندانیان داغ میشد؛ حتی اگر کسی نسبت به این مراحل بیاطلاع هم بود، تماشای کسانی که این حال و احوال را در وضعیتشان داشتند، بیشک این باور خفته را در همهشان بیدار میساخت؛ اینکه هیچکس از این قبرستان زنده بیرون نمیرود!
مرحله اول خیلی زود گریبانگیر زندانیانی میشد که به تازگی وارد اردوگاه شده بودند و یا در حال انتقال به قسمت دیگری بودند. این همان مرحلهای بود که نویسنده کتاب نام آن را مرحله «شوک» نامیده است؛ مرحلهای که زندانیان در نهایت ترس و وحشتی که در دل داشتند، همچنان امیدوار بودند که سرنوشت بهتری در انتظارشان است.
اغلب زندانیان داستانهای تلخی که در اردوگاههای کار اجباری در جریان بود را شنیده بودند، با اینهمه آن سوسوی کمرنگ امید همچنان در ذهنشان روشن بود؛ سوسویی که آنها را امیدوار به داشتن سرنوشتی متفاوت از بقیه میکرد.
زندانیانی که به اردوگاه آشویتس (Auschwitz) منتقل شده بودند، هنگام پیاده شدن از قطار در دو صف راست و چپ تقسیمبندی میشدند. هر یک از این دو صف آینده متفاوتی را برایشان رقم میزد؛ آیندهای که هیچ کدام از زندانیان اطلاعی از آن نداشتند!
عدهای از زندانیان بعد از پیاده شدن از قطار، برای اعدام به جای دیگر اعزام میشدند و عدهای دیگر به اردوگاههای کاراجباری فرستاده میشدند.
صف راست و چپ چون حاکمی غدّار با سرنوشت آنها بازی میکرد؛ تنها اشارهای به چپ یا شاید راست باعث میشد که آخرین نفسهای عمرشان را تجربه کنند. با این حال هر کدام از زندانیانی که در هر کدام از این صفها جای داده میشدند، تصور میکردند شاید تمایز آنها با صف کناری، امیدی باشد که بتوانند به آن چنگ بزنند.
در مرحله شوک، زندانیان دچار توهم مهلت (Delusion of Reprieve) میشدند؛ آنها تصور میکردند که این تقسیمبندی میتواند همانند یک مهلت باشد؛ مهلتی برای به تاخیر انداختن مجازات و شاید هم مرگ!
در مرحله اول، زندانیانی که هنوز به مصائب و عذابهای اردوگاهها عادت نداشتند، از هر اتفاقی که برایشان رخ میداد، بر خود میلرزیدند. زندانیان تازه وارد، تاب تماشای ظلم و رنجی که بقیه زندانیان متحمل میشدند را نداشتند؛ قَلَیان احساسات باعث میشد که هم از رنج خود و هم تماشای درد و رنج دیگر زندانیان، بیتاب شوند. مواجهه با چنین خشونت عجیب و غریب و درعین حال نامتصور در ذهن، باعث شد که همان امید اولیه که در قلبشان جای داده بودند، به سرعت جای خود را به ناامیدی و ترس دهد.
در این آشفتگی و هرج و مرج، خودکشی از طریق چنگ انداختن به حصارهای برقی اردوگاه، تنها درمان و چارهای بود که بر ذهن زندانیان میگذشت؛ درمانی که خیلیها در نهایت آن را انتخاب کردند!