شاید تاکنون فکر میکردید چنگیزخان، بنیانگذار امپراتوری عظیم مغولها، دوران کودکی شیرین و آسودهای داشته است و همانند شاهزادهها زندگی میکرده. شاید شما هم معتقدید که او از یک خانواده ثروتمند و مقتدر برخاسته است و این عظمت و اقتدار را هم حفظ کرده. اما اینگونه نیست!
بگذارید به گذشته بازگردیم و با پدر و مادر چنگیز، داستان تولدش و کودکی او بیشتر آشنا شویم. مادر چنگیز، هولون (Hoelon)، از ساکنان منطقه استپ شرقی بود. او در شانزده سالگی با یکی از مردان قبیله مِرکید به نام چیلیدو (Chiledu) ازدواج کرد. زمانی که آنها برای زندگی به سمت محل استقرار قبیله مرکید رهسپار شدند، سه سوار از قبیلهای دیگر در تعقیب آنها بودند. درنهایت، آنها توانستند زن و شوهر جوان را زمینگیر کنند و هولون را ربودند.
یسوکای (Yesogei) یکی از این سواران بود که علیرغم داشتن همسر و یک فرزند، هولون را ربود و او را به عنوان همسر دوم خود برگزید. این تنها گوشه کوچکی از قوانین حاکم بر قبیله بود: بیرحم، خشن و ماجراجو بودن!
در بهار ۱۱۶۲، هولون اولین فرزندش را در منطقه استپ اوراسیا، جایی بین مغولستان و سیبری امروزی به دنیا آورد. یسوکای در آن زمان، تازه از جنگ با قبیله تاتار در شرق برگشته بود و فرزندش را به خاطر یکی از جنگجویان کشته در جنگ، تموچین نامید؛ تموچینی که در آینده، همه جهانیان او را به نام چنگیزخان شناختند.
افسانهها میگویند زمانی که تموچین به دنیا آمد، چیزی در مشت کوچکش نهفته بود. هولون مشت نوزاد را باز کرد و یک لخته خون سیاه در دستش دید! هولون نمیدانست آیا این نشانهای از اتفاقات آینده است؟ آیا عذابی در راه است یا نعمت خدایان بر آنها نازل شده؟
چنگیز خان در کودکی با سختیهای زیادی روبرو بود. از آنجایی که یسوکای قبلاً ازدواج کرده بود و فرزندانی داشت، هولون و فرزندش در قبیله چندان ارج و قربی نداشتند کسی به آنها اهمیت نمیداد. تا زمانی که یسوکای زنده بود، اوضاع آنها چندان بد نبود، اما بعد از کشته شدن یسوکای توسط تاتارها، شرایط به مراتب بدتر شد. دیگر مردی نبود که تأمین غذا و مخارج آنها را برعهده بگیرد. از یسوکای دو همسر و هفت فرزند به جا مانده بود و این یعنی نُه نانخور اضافه برای قبیله!
کمی بعد از مرگ یسوکای، قبیله آنها تصمیم گرفت به یک منطقه گرمتر کوچ کنند و رهبر قبیله قبل از کوچ تصمیم گرفت از شر بارهای اضافه خلاص شود و دستور داد خانواده یسوکای را رها کنند. اما این تصمیم رئیس قبیله با مخالفت پیرمردی از خانوادههای سطح پایین قبیله روبرو شد. پاسخ رئیس به این مخالفت، تنها یک حرکت نیزه و قتل پیرمرد بود و خانواده یسوکای، تنها و بیپناه به حال خود رها شدند.
تموچین سعی کرد به پیرمرد کمک کند، اما کاری از او برنیامد و پیرمرد مرد. شاید این اتفاق یکی از دلایلی بود که باعث شد بعدها تموچین یا همان چنگیزخان معتقد باشد که ارزش انسانها به اعمال و افکارشان بستگی دارد، نه مرتبه اجتماعی آنها. آن پیرمرد، از طبقه پایین قبیله، بیهیچ دلیل خاصی نسبت به آنها مهر ورزیده بود و بهای مهربانی او، گرفتن جانش بود! این درسی بود که تموچین هرگز آن را فراموش نکرد.