مرد جوانی با موهای تیره و چشمهای تیره با ناراحتی از در بیرون میرود، نمیداند در مورد «چیزی» که به آن فکر میکند چه کند. نام او رودیون راسکولنیکوف است و در آپارتمانی کوچک و نفسگیر به اندازه یک کمد زندگی میکند. بیرونش نیز بهتر نیست: هوای سنت پترزبورگ بدبو و سوزان است.
در حالی که راسکولنیکوف در شهر پرسه میزند، بیوقفه با خود غر میزند. او به خود میگوید که اگر بشر بزدل نبود، قادر به هر کاری بود. او میگوید آنچه مردم بیشتر از آن میترسند، «برداشتن یک گام جدید» و «گفتن یک کلمه جدید» است.
ما در ابتدا متوجه نمیشویم که راسکولنیکوف دقیقاً چه برنامهای دارد، اما متوجه میشویم که او در راه «تمرین» آن است. او دقیقاً 730 قدم از آپارتمان خود به خانه بزرگی میرود که به خانههای کوچک طبقه کارگر تقسیم شده است.
او زنگ یکی از آپارتمانها را به صدا در میآورد، زنگ پیرزنی به نام آلیونا ایوانونا (Alyona Ivanovna). او کوچک و پژمرده است، حدود 60 سال سن دارد، با بینی تیز و چشمانی تیز. این همان نزولخوری است که راسکولنیکوف در چند ماه گذشته در تلاشهای غیرعاقلانهی خود برای به دست آوردن مقداری پول با او سر و کار داشته است.
همانطور که آنها صحبت میکنند، راسکولنیکوف اتاق را مطالعه میکند، هر شی و محل قرارگیری آن را یادداشت میکند، و همچنین دقیقاً نحوه تابش پرتوهای خورشید از پنجرهها هنگام وقوع «آن واقعه» را یادداشت میکند. آنها بر سر قیمت ساعتی که راسکولنیکوف آورده چانه میزنند. آلیونا به او معاملهی ناخوشایندی را تحمیل میکند. سپس راسکولنیکوف با او خداحافظی میکند و به او میگوید که ممکن است یکی دو روز دیگر برگردد.
پس از خروج، راسکولنیکوف دچار بینظمیمیشود. او نمیتواند یک سرعت راه رفتن ثابت را حفظ کند و چندین بار میایستد. «اوه، خدا، چقدر این همه نفرت انگیز است! و آیا میتوانم، آیا میتوانم...» او گریه میکند. حس دافعه شدید بر او غلبه میکند.
راسکولنیکوف در حالی که با این حالت پر از آشفتگی در اطراف راه میرود، خود را در یک میخانه میبیند. او قبلاً هرگز داخل یک میخانه نبوده است، اما پس از یک ماه بدبختی در انزوا، ناگهان میل به همراهی دیگران را احساس میکند.
در آنجا با مارملادوف (Marmeladov)، یک کارمند بازنشسته آشنا میشود. مارملادوف شروع به صحبت با راسکولنیکوف میکند و داستان چند ماه آخر زندگی اش را برای او تعریف میکند. او تمام پول خود را هدر داده و الکلی شده است. او حتی جورابهای زنش را در ازای نوشیدنی فروخت. دختر بزرگ او، سونیا (Sonia)، مجبور شده برای حمایت از خانواده روسپی شود.
مارملادوف آنقدر مست است که نمیتواند به تنهایی راهی خانه شود، بنابراین راسکولنیکوف او را همراهی میکند. قبل از رفتن، مقداری پول روی طاقچه مارملادوف میگذارد.
در این بخش از داستان چیزهای زیادی در جریان است، اگرچه ما تازه شروع کرده ایم. برای شروع، ما در حال دریافت حسی از شخصیت راسکولنیکوف هستیم. در روسی، کلمه raskolnik به معنای «شکاف» است. این اشارهای است به اینکه راسکولنیکوف دائماً بین دو جنبه متفاوت از طبیعت خود درگیر خواهد شد. ما قبلاً اینها را در عمل دیده ایم. از یک سو، راسکولنیکوف به وضوح نسبت به او بیرحم، سرد و مغرور است. ما همچنین میدانیم که او در حال برنامه ریزی برای انجام یک عمل هنوز نامشخص اما وحشتناک است.
از سوی دیگر، راسکولنیکوف نیز نشان داده است که دارای مهربانی و همدلی فراوان است. این را زمانی دیدیم که او با وجود فقر عمیق خود به مارملادوف پول داد. واضح است که راسکولنیکوف روانی نیست – او قادر به پشیمان شدن است.
در این مقطع، نیروهای مختلفی را نیز میبینیم که بر رفتار راسکولنیکوف تأثیر گذاشتهاند. یکی از مهمترین آنها انزوای اوست. تنها ماندن در اتاقش راسکولنیکوف را به جای دنیای واقعی و فیزیکی در اعماق افکار، انتزاعات و نظریهها فرو برده است. علاوه بر این، فقر، آپارتمان کوچک و گرمای سن پترزبورگ، احساس سرکوب روانی و هیپوکندری او را افزایش داده است. داستایوفسکی معتقد بود که محیطهای شهری تأثیر مضری بر روح دارند، علیرغم اینکه یا شاید به این دلیل که خود برای تقریباً 30 سال ساکن سنت پترزبورگ بودهاند.
در نهایت، ما همچنین اولین طعم فلسفه راسکولنیکوف را در مورد «کاری» که او قصد انجام آن را دارد میبینیم. او میگوید بزرگترین مانع بشریت، بزدلی است و مردم باید آنقدر جرأت داشته باشند که گامهای جدید بردارند و کلمات جدید به زبان بیاورند. شاید خودش را یکی از این افراد میداند؟