در سالهای اواخر دهه ۱۹۵۰ تا اواسط دهه ۱۹۸۰، بیشتر از ۱۰۰ هزار کرهای و ۲ هزار شهروند ژاپنی با وعده زندگی در کشوری بهتر، ژاپن را ترک کردند. این حرکت جمعی، فصل مهمی از تاریخ و اولین و تنها مرتبهای بود که این تعداد از مردم، یک کشور سرمایهداری را برای زندگی در یک کشور سوسیالیستی ترک میکردند.
اما مهاجران خیلی زود متوجه شدند که وعده زندگی بهتر در کره شمالی، تنها یک وعده پوچ و توخالی بوده است.
آنها با فقر و بدبختی بیشتری روبهرو شدند و اکنون میبایست یک کشور جدید را میساختند. مردم به امید زندگی در مدینه فاضله، به نیروی پایه و کارگری کشوری دیگر تبدیل شده بودند.
اولین برخورد مهاجران با حجم عظیم فقر اجتماعی زمانی رخ داد که کشتیها در بنادر شهرهای مختلف پهلو گرفتند. ژاپنیهای فقیر در مقایسه با مردمی که میدیدند، ثروتمند محسوب میشدند. مهاجران از لباسهای فقیرانه افرادی که برای تخلیه کشتیها آمده بودند، بهتزده شدند.
دومین زنگ خطر زمانی به صدا درآمد که وقت سرو غذا برای مهاجران رسید. اولین وعده غذایی که به مهاجران دادند غذایی بسیار بدبو با گوشت سگ بود که در گروه ماساجی هیچکس نتوانست حتی یک لقمه از آن بخورد.
خانواده ایشیکاوا به مدت یک هفته در اتاقی کوچک و سرد محبوس بودند تا خانهای در روستای «دونگ چونگ ری» (Dong Chong-ri) به آنها داده شد. این روستا در مکانی دورافتاده قرار داشت، اما خانواده ایشیکاوا حق انتخابی جز این پیش رویشان نبود؛ زیرا رابط و آشنایی در حزب کارگران کره یا اتحادیه کره نداشتند که با کمی تملّق و صحبت برایشان خانهای بهتر پیدا کند. آنها تنها در صورتی میتوانستند در «پیونگ یانگ»، پایتخت کره شمالی زندگی کنند که از آشنایان و افراد درجه یک جامعه باشند.
پیونگ یانگ در کره شمالی، تنها مکانی محسوب میشد که یک نفر بتواند بهترین فرصتها را در آن پیدا کند و به یک زندگی بهتر برسد. اما در شهرهای دیگر خبری از چنین امکاناتی نبود.
زمانی که خانواده ایشیکاوا به خانه خود رسیدند، اصلا شرایط بهتر نشد. همسایهها آنها را ژاپنیهای بیگانه میخواندند و فکر میکردند با پول و بدون زحمت به آنجا رسیدهاند. به همین دلیل، آنها در محل زندگی خود مورد تبعیض زیادی قرار گرفتند.
برای مثال، در اولین روزی که ماساجی در کره شمالی به مدرسه رفت، به محض ورود به کلاس، یکی از همکلاسیهایش به او ناسزای زشتی گفت و عدهای دیگر هم ساعت و کیف کهنه او را که برای بچههای کره شمالی لوکس به شمار میرفت، مسخره کردند.
جالب است بدانید در کره شمالی، داشتن کیف و ساعت واقعا یک مسئله عجیب و غیرعادی است. اغلب دانشآموزان برای حمل وسایل خود از پارچه یا کیسههای پلاستیکی استفاده میکنند و تنها طبقه مرفه میتواند کیف به دست بگیرند. ایشیکاوا خیلی زود سلسله مراتب جا گرفتن در مدرسه را آموخت. او هم برای اینکه دیگر مسخره نشود مانند بقیه دانشآموزان، وسایلش را در کیف پارچهای به مدرسه میبرد.
اما مسئله تبعیض نژادی تنها مختص به ماساجی نبود. مادر ماساجی زنی تحصیلکرده بود و پیش از مهاجرت به عنوان پرستار کار میکرد. باوجود این شرایط، مقامات حزب روستا اجازه ندادند تا زمانی که مادر ماساجی زبان کرهای یاد بگیرد سر کار برود. بنابراین، مادرش که بیکار شده بود در کوهها به دنبال ریشههای خوراکی میگشت تا به عنوان غذا و دارو از آنها استفاده کند. این کار او تأثیر بسیار زیادی در کاهش هزینههای خانواده داشت؛ زیرا دستمزد پدر ماساجی به عنوان یک کارگر آنقدر زیاد نبود که بتوانند غذای کافی بخورند.